سلام احمد و فاطمه عزیز
پیغام پدرتان ساعت 23:34 دقیقه برایم فرستاده شده بود. اما من تازه ساعت یکونیم تلگرامم را چک کردم و دیدمش و از همان لحظه اول سختی انجام دادن چنین کاری روی دست و دلم سنگینی کرد.
آن شب تا ساعت چهار صبح خوابم نبرد. پشت کیبورد خیره به صفحه سفید ورد نشستم و دستم به نوشتن هیچ کلمه و تمام کردن هیچ جملهای نرفت.
به ایدههای – به نظر خودم – عمیق زیادی فکر کردم که برایتان بنویسم. اما نشد.
مثلا اول به این فکر کردم که بهتان بگویم توی زندگیتان بعضی وقتها عمدا کارهایی را که بزرگترها ازتان میخواهند انجام ندهید و به جایش، کاملا آگاهانه و با اصرار کارهایی بکنید که آنها فکر میکنند سر زدنش از شما زشت و غیرمنتظره است. مثلا گاهی وقتها بایستید جلوی یخچال و با پارچ آب بخورید. گاهی وقتها توی مسافرت، سوار ماشین که هستید پوست میوه و تخمه و لیوان نیمخورده یکبار مصرف چای و آبمیوه و زرورق شکلات و پفک و بیسکوییتتان را از پنجره ماشین پرت کنید بیرون. گاهی وقتها صبحها که از خواب بیدار میشوید رختخوابتان را جمع نکنید و مسواک نزنید. گاهی وقتها توی مدرسه، شوخیهای معمولی دوستانتان را تحمل نکنید و با آنها دست به یقه شوید و دعوا و کتککاری کنید. همه این کارها را که بکنید تازه میبینید زندگی طعم دیگری غیر از طعم همه کارهایی که بزرگترها ازتان میخواهند انجام دهید دارد که بعضی وقتها تجربه کردنش به آن «قابل انتظار نبودن» میارزد و بعضی وقتها نمیارزد.
میخواستم همینها را با آب و تاب و مثال و توضیح بیشتری برایتان بنویسم که دیدم خوب شما که ربات برنامهریزی شده نیستید که همه کارهایی که ازتان خواسته شده را درست و از روی برنامه انجام دهید و حتما گاهی وقتها خودتان از زیر این دستورها و انتظارات درمیروید و کار خودتان را میکنید. برای همین منصرف شدم.
خوب به جای این توصیه تصمیم گرفتم برایتان از چیز دیگری بگویم. اینکه حرفهای آدمها را چهقدر و چهطوری باید باور کنید. نشستم فکر کردم این توصیه حتما حرف خیلی مهمی است. اینکه به حرف همه آدمها، خوب و با دقت گوش کنید و سعی کنید تا آنجا که میتوانید آن حرفها را بفهمید ولی هیچوقت فکر نکنید آن حرفها کاملا درست هستند. هر حرفی را هر کس که بهتان گفت، هر چهقدر هم که آن شخص برایتان عزیز و قابل اعتماد بود صد در صد قبول نکنید و آن را کاملا درست تصور نکنید و همیشه احتمال بدهید که ممکن است یک روزی و یک جایی به این نتیجه برسید که آن حرف غلط است. این شکلی و با این دقت که به حرفها و باورهای آدمهای دور و برتان گوش کنید، هم کلی چیز جدید یاد میگیرید و هم اینکه همیشه دنبال فهمیدن و یاد گرفتن چیزهای جدید خواهید رفت و هم اینکه از غلط در آمدن خیلی از چیزهایی که فکر میکردید خیلی درستاند، ناراحت نخواهید شد.
با زدن این حرفها فکر میکردم بالأخره آن حرف مهمی را که میخواستم بهتان بزنم پیدا کردم امام بیشتر که با خودم فکر کردم دیدم این طوری که پدرتان دارد بهتان فکر کردن را یاد میدهد، حتما این حرفها را تا به حال خودش بهتان گفته و لازم نیست من دوباره سرتان را درد بیاورم.
خوب پس تصمیم گرفتم یکی دیگر از رازهای زندگی – حداقل خودم فکر میکنم راز – را برایتان بگویم و آن هم اینکه ما آدمها فقط تا سی سالگی وقت داریم. شما هم فقط تا سی سالگی وقت دارید. فقط تا سی سالگی وقت دارید هر کاری دلتان میخواهد انجام بدهید. بعدش شرایط زندگیتان احتمالا طوری به هم خواهد ریخت و بالا و پایین خواهد شد که دیگر نمیتوانید هر طور دلتان خواست زندگی کنید. پس تا میتوانید همه کارهای دل خواهتان را همین الان و تا سی سالتان نشده انجام دهید. هر چیزی دلتان خواست بپوشید، هر سفری دلتان خواست بروید، هر رشتهای دلتان خواست تحصیل کنید، هر فیلمی دلتان خواست ببینید، هر کتابی دلتان خواست بخوانید، با هر آدمی که دلتان خواست معاشرت و رفاقت کنید، هر چیزیدل تان خواست بخرید، هر چیزی دلتان خواست بخورید و در یک کلمه هر کاری دلتان خواست انجام دهید. هر کاری دلتان خواست انجام دهید تا در سی سالگی، بانک تجربههای دلخواهتان از زندگی این قدر پر شده باشد که در صبح اولین روز سیویکسالگیتان و روزها و سالهای بعدش، بهانهای برای فرار از سختیهای زندگی و پناه بردن به حسرت روزهای از دست رفته نداشته باشید.
همه این حرف ها را آماده کردم که بگویم اما دیدم شماها و همه همسنهایتان باهوشتر از آنید که چنین فرصتهایی را حتی تا قبل از سی سالگی از دست بدهید.
خوب با این وجود احساس میکنم دستهایم خالی است و چیزی برای نوشتن برایتان ندارم. فقط توی این کلمات آخر دلم میخواهد یک یادگاری بهتان بدهم. ما آدمها فوقش 120 تا 130 سال عمر میکنیم اما به نسبت همه قصههای خوبی که میخوانیم و میشنویم، این عددها چند برابر میشود. کتابها و قصههای خوب ما را پیرتر میکنند. چون میتوانیم جای آدمهای دیگر زندگی کنیم. پس تا میتوانید هیچ قصهای را از دست ندهید. قصهای که یک روز پدر یا مادرتان برایتان تعریف میکنند، قصهای که خودتان یک روز توی کتابی که از کتابخانه مدرسهتان امانت گرفتهاید میخوانید، قصه زندگی راننده سرویس مدرسهتان، قصه آن گاوی که پوستش چند صد کیلومتر بین مزارع و کارگاهها و کارخانههای مختلف چرخیده و چرخیده و چرخیده و حالا کمربند شلوارتان شده، قصه درختهایی که آن طرف دنیا قطع شدهاند تا بعداز یک سفر پر ماجرا تخت خوابتان بشوند، قصه شعری که بعداز هفتصد سال دست به دست و سینهبهسینه شدن نقل شدن بالأخره به دست خوانندهای رسیده تا ترانه مورد علاقهتان را باهاش بخواند و هزاران و هزاران قصه دیگر.
هر قصهای ارزش یک بار شنیدن را دارد. امیدوارم قصه زندگی شما یکی از بهترین قصههای دنیا بشود. از راه دور می بوسمتان.
علی غبیشاوی